یه چیزی که فکر میکنی تموم شده، به خیال خودت باهاش کنار اومدی، بعد حرفش که میشه میبینی نه، خیلی تازه هنوز سر جاشه. اونقدر که تعجب میکنی چطوری این مدت یادت نبوده!
.
یه زمانی نرگس میگفت حیوون خونگی داشتن نشونه ریسکپذیر نبودنه. اینکه ریسک نمیکنی انرژیت رو پای بچهای بریزی که یه روز بزاره بره، که یه روز اونجوری نباشه که تو بخوای... حالا من فکر میکنم اینکه دوست دارم هی کتاب بخونم. اینکه فرار میکنم از آدمها میشینم شخصیت کتابها رو باور میکنم، شاید بهخاطر اینه که نمیتونم ریسک کنم. دوست دارم از زخم آدمها فرار کنم. از زخم رابطهها.
.
هفته پیش دو تا تیاتر رفتم که یکیش رو دوست داشتم و یکیش رو نه. سینما اما مونده هنوز.یک کنسرت هم قرار بود بریم که یهجورهایی وتو شد! حالا من فکر میکنم دلم میخواد بیشتر تیاتر و سینما برم به جای این خالهزنکبازیها که اسمش رو زندگی گذاشتهایم.
.
* "به علی گفت مادرش روزی..." فروغ فرخزاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر