توی بالا و پایین کردنهای کانالها رسیدی به فیلم غریبانه، مثل همیشه نشستی به دیدنش، و من یاد اون روزی افتادم که با هم دیگه رفته بودیم سینما بلوار! فیلم رو ببینیم و من هر از چندگاهی بر میگشتم تو رو نگاه میکردم که چطور سعی میکنی جلوی اشکهات رو بگیری و جلوی من گریه نکنی. اینکه بعدش چقدر به همه گفتی که فیلم خوبیه. اینکه به نظرت پول میتونه مفاهیم عمیق و بزرگی مثل عشق رو تحت تاثیر خودش قرار بده و این دو نفر اگه این اختلاف رو نداشتند هیچ وقت هیچچی اینطوری نمیشد. مستقل از فیلم، بعدش من خیلی به این حرف فکر کردم. وقتی با هم رفته بودیم سینما من حتی نمیفهمیدم چرا باید کسی شب عروسی الکیش بره تو پارک بخوابه مثلا. کل برداشتم این بود که تا خون دماغ میشدم فکر میکردم حتما سرطان خون دارم! حالا تو فکرهای دورهایم حتما داد و ستد عشق و پول هست. علیرغم تمام بحث و جدلهایی که با هم داریم، این قسمت احساساتی شخصیتت که فکر میکنم به من هم رسیده، باعث میشه پدر دوستداشتنیای باشی.
.
این روزها که از جلو سینما بلوار رد میشم، دلم میگیره. یه بخشی از زندگی من تو اون سینماست. و حالا احساس میکنم آدم بیوفایی م، که این سینماها رو که یه زمانی شماره تلفنشون رو حفظ بودم به سینما آزادی پر زرق و برق فروختم.
.
نوشتم برای الانی که صدای فیلم داره از توی هال میاد. برای همین لحظه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر