زلزله که بشود در خیابانهای پر از خرابه و دود گرفته با لباس خواب پرپری و پاهای برهنه، همینطور که میلرزم، با صورتی که رد اشکهای سیاهم رویشان خشکشده، تا خانهی شما میآیم و تو را زنده پیدا میکنم.
نمیگذارم هیچ وقت آن نوشتهی مسخرهی خودآزارانهی روزهای قدیمت حتی لحظهای به سمت حقیقت برود.
.
نوشته شده در یک و چهل و یک دقیقه بامداد شنبه
.
پ.ن. پلکهایم سنگین شدهاند رفیق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر