دیروز،
رفتم آرایشگاه! طبعا وکس صورت و ابرو! منتظر نوبتم بودم و داشتم دختری که مانیکور میکرد رو دید میزدم! اینکه چه فرقی با من داره که من هیچ وقت نمیرم مانیکور کنم! داشتم فکر میکردم خونه که برگشتم حتما خودم یه سوهانی بکشم ناخونامو و لاک بزنم! یکی از این دو تا لاکی که جدیدا گرفتم! به خانوم وکسانداز گفتم فردا میام واسه اپیلاسیون! وقت برگشتن طبعا یه سری هم به نشر ثالث زدم. میون قفسهها راه رفتم و فکر کردم چراااا اینقدر کتاب نخونده دارم! بعد فک کردم چرا پس نمیرسم این همه کتاب رو بخونم! کاش یه شغلی بود که آدم فقط مینشست کتاب میخوند! حتی بغضم گرفت از اینکه این همه کتاب نخونده دارم! اینکه اصلا فلسفه نخوندم! در مورد تاریخ جنبش زنان نخوندم! در مورد جامعهشناسی نخوندم! بعد دو تا کتاب خریدم که خوشحال شم! موقع خواب یادم اومد مانیکور نکردم!
.
امروز،
داشتیم از آرزوهای محالمون میگفتیم! فکر کردم دوست دارم نویسنده بشم! بعد دیدم این هنوز برام محال نیست! تو ذهنم هنوز از جنش چشماندازه! نه آرزو! خوشحال شدم! اینقدر ریزریز حرف زدم که کسی نفهمید من چیزی نگفتم! وقتی آخر از همه نوبتم شد، گفتم من لوسم! گفت میدونیم! گفتم آرزوی محالم اینه .... بعد دیگه نتونستم ادامه بدم! گفت کلوزآپ میشه اینجا! یه چیز اجقوجقی گفتم! گفت من که نفهمیدم چی گفتی.... بعد شروع کرد صحبت کردن که حالمون بهتر شه! از بچههای افغانی که باهاشون کار کرده. حالمون بهتر شد؟ نمیدونم! با شنیدن در مورد بچهای که شش بار بهش تجاوز شده! صحبتا طول کشید، به اپیلاسیون نرسیدم! شب موقع خواب، دارم فکر میکنم کتابه رو هنوز نخوندم! حموم نرفتم! وسیلههامم پخش و پلان!
.
شب بخیر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر