دیروز، بعد از اینکه نوشته دوسدختر قبلیت رو اول کتاب توی کتابخونهت دیدم، همینجوری چشمامو بستم و توی بیست و دو ساله رو تصور کردم. لاغرتر؟ با یه عینک دیگه؟ خرخونتر؟ ...
یه ساعت بعدش که داشتیم میرفتیم بیرون، یه لحظه احساس کردم میشد تو هنوز هم باهاش دوست باشی مثلا. یه لحظه خواستم ازش تشکر کنم که باهات به هم زده. که الان با من باشی!
جدا حس خوبیه. که آدمهای دیگهای بودن که با هم جور نبودین! چه خوب که با هم جور نبودین!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر