سه هفته مانده به امتحان، استرس گرفتهام. تقریبا میتوانم بگویم شروع نکردهام، یعنی استارتش را زدهام اما خیلی آرام پیش میروم. نمیدانم اینکه امتحانم را عقب بیندازم فکر خوبیاست یا نه.
دوست دارم بگویم کاش این امتحان را بدهم و خلاص شوم، اما واقعیتش این است که این حس را ندارم. اولا که تمام شدن این امتحان نه تنها خلاص شدن نیست که شروع کلی کار دیگر است. دوما اینکه انگیزه دارم امتحانم را خوب بدهم. انگیزه دارم بروم. انگیزه دارم ادامه بدهم. الان این را فهمیدم. فهمیدهام این کاری که الان میکنم را دوست ندارم. کار مهمتری دلم میخواهد. دوست دارم چیزهای دیگری یاد بگیرم. میدانم کنارش حس کاش بزنم زیر همه چیز و بروم بازیگر شوم وجود دارد. اما حالا که به نظر میرسد خیلی از این رویا فاصله گرفتهام، دلم نمیخواهد در یک شرکت معمولی یک کار معمولی داشته باشم.
هر کاری بخواهم بکنم حتما کنارش دلم میخواهد لاغر بشوم.
.
تک مضراب:
از این گستردهتر
رویای ما دوام نمیآورد
رویای ما- در تلاقی ریلهای راه آهن
نابود میشود
نرگسها- در گلدان سفالی
سه روز است خشک شدهاند
قافیه در اندام شعرها
طلوع نمیکند و میمیرد
بیایید
دست در دست
به میان گندمزار برویم
گندمزار در رنگ آبی آسمان
متولد میشود
بر این صندلیهای چوبی
نمیتوان نشست
صندلیها مرطوب از رنگ دیروز است
از این لیوان
نمیتوان آب نوشید
دیروز شکست
ذکری هم از عشق بکنیم
که در میان آینهها – دفن شد و سپس در میان گندمزار آبی رنگ مثله شد. به گمان، این پایان هفتهی ما باشد که آب را از لیوان شکسته نوشیدیم.
احمدرضا احمدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر