امروز از کلاس زبان که برگشتم، درو که وا کردم دیدم دو تا چایی رو میزه... پشت بندشم مامان سرشو از روزنامه ای که می خوند بلند کرد و گفت چایی می خوری برات بریزم؟!
.
* بعد هی شاکی شو چرا بهشت زیر پای مادراس! حالا اصلا اون نه ماه حاملگی و عوض کردن پوشک و بیداری های نصفه شب هیچی اگه تونستی چار تا چایی بریزی دور هم بخوریم، یه بندی تبصره ای چیزی اضافه می کنیم واسه شما! :)
۳ نظر:
این که چیزی نیست مامان من اون روز داشت اس ام اس هامو چک میکرد
اما به نظرم که بهشت ارزششو نداشت بخاطرش خودشونو به فاک بدن...
توضیح:اونجا که بود گاهی حتی نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره وقتی از پشت مانیتور منو میدید؛ حالا اینجاس و مدام میگه دلم واسه پسرم تنگ شده...
اون که آره!
.
این جوری ن دیگه!
نمی دونم. اون نه ماه چی کار می کنه که این جوری می شن که این همه دلشون پیشه بچه ایه که آخرشم دنبال زندگی خودشه! :|
ارسال یک نظر